مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

ماه مبارک رمضان و مهدی یار نه ماهه من

گل من نه ماهه شدی،‌ مبارکت باشه پسرم،‌ ایشالله خدا برامون حفظت کنه... عزیزکم ماه مبارک رمضان شده و من و بابایی سحرها اونقدر آروم از خواب بیدار میشیم و یواش یواش کارامونو می کنیم تا شما از خواب بیدار نشی اما همین که سفره می ندازیم مثل فنر از جا می پری و میای سمت سفره! جل الخالق! من و بابایی فقط به هم نگاه می کنیم و می خندیم... آخه نه صدایی ... نه برقی ... چطوری می فهمی ما بیدار شدیم خدا می دونه! خلاصه سحر می خوریم اما بعدش ما می مونیم که چطوری یه پسر بچه شیطون تازه شارژ شده رو خواب کنیم! الان چند روزه آمار بازدید از وبلاگت غیر عادی بالا رفته! دلیل اینم نمیدونم ... ایشالله هرچی هست خیره... دُردونکم...
23 تير 1392

ایستادن

از اول هفته هر چیزی که بلندتر از دستات باشه و دستت بهش برسه رو میگیری و بلند میشی... انگار دیگه چهاردست و پا بودن رو دوست نداری ، چون همش می خوای بایستی، کار ما هم در اومده... باید خیلی مراقبت باشیم چون یا می افتی رو سرامیک یا لبه های تیزی مثل میز تلوزیون صداتو در میاره... ولی تا دلت بخواد شیطنت می کنی به حدی که بابایی با این همه صبر و حوصله کلافه میشه! هر کی می بینت (البته آشنا) میگه آددده آددده و تو می خندی و سریع تکرار می کنی... برات سوپ بلدرچین درست می کنم که خیلی بیشتر از سوپ ماهیچه بره دوست داری... تا چایی می خوریم نق نقت در میاد که منم می خوام و مجبوریم یه کوچولو بهت بدیم... ...
14 تير 1392

نشستن

سه شنبه هفته پیش وقتی می خواستیم ناهار بخوریم طبق معمول خواستی بیای اذیت کنی و سفره رو بریزی به هم، ما هم تصمیم گرفتیم رو میز غذا بخوریم، ولی اومدی اینقدر دور و بر ما و مظلومانه ناله کردی که هنوز شروع نکرده دوباره برگشتیم رو زمین نشستیم! بابایی رفت یه زیر انداز بزرگ آورد و نشوندت روش و یه بشقاب غذا گذاشت جلوت قشنگ نشستی و هی یکم می پاشوندی و یکم می خوردی!  جالب بود! تا قبلش فکر میکردم نمی تونی بشینی ولی خیلی راحت نشستی و غذا هم می خوردی و اصلا هم تنبل بازی در نمی آوردی که بیفتی! خلاصه هم خودت غذا خوردی هم ما... چند روزه از خواب بیدار می شی بهانه گیری می کنی و بی حوصله ای، اصلا تو این چند روز غیر من و بابایی کسی رو تحویل نمی...
8 تير 1392

یک عید بزرگ

امروز عید بزرگ نیمه شعبان ولادت یگانه منجی عالم بشریت امام زمان (عج) است و من این عید رو به همه شیعیان جهان تبریک میگم،‌ مخصوصاً به پسر گلم و بابایی مهربونش. پارسال نیمه شعبان بود که واسه سلامتی تو شیر نذر کرده بودم و رفتیم خونه عزیز و نزدیک همون جا پخش کردیم. امسال با تو رفتیم مسجد و همون جا شام خوردیم و ... اما امروز با کمک خدا آخرین روزه ی قضای مامانی هم گرفته شد و خیال مامانی هم از این بابت راحت شد. فقط مونده کفاره ی اون که ایشالله فردا بابایی میره میده. همش امروز تو ذهنم این بود که چی میشه امام زمان ما ظهور کنه و  مهدی یار  من واقعاً  مهدی یار  بشه؟! ...
3 تير 1392

یه اتفاق

از اول هفته پیش یک قدم چهاردست و پا می رفتی و دوباره سینه خیز . هر روز سعی می کردی یکم بیشتر چهاردست و پا بری تا پنج شنبه شب که دیگه کامل چهاردست و پا راه افتادی و دیگه سینه خیز نمیری. از همون اوایل هفته پیش بود که همش تکرار می کنی: آآددده،‌ یا اَ اَددده موقع شیر خوردن یکم شیر می خوری یکم حرف می زنی و دوباره شیر می خوری. کلا خیلییییییییییییی شیطون شدی صبحها تا از خواب بیدار می شی می ری همه جا یواشکی سرک می کشی تا آخرش سرت به یه جا می خوره و شروع می کنی به گریه و مامانی تازه از خواب بیدار میشه و گوش می کنه ببینه صدات از کجا میاد! بعد میگیرمت تو بغلم نازت میکنم شیرت میدم تو ناقلا هم می خوابی! فکر کنم فقط می خوای ...
1 تير 1392

وزن کم

الهی مامان فدات شه پسرم دیروز بردمت درمانگاه مراقبت هفت ماهگی، گفتن ماه پیش وزنش زیاد نشده بوده که هیچ، این ماه وزنش کم شده! امروز بردمت دکتر فکر کردم سرماخوردگیت خوب شده که نشده... حالا من موندم و شربت و دارو و سوپ و حریره بادام و حرف و نظر این و اون ... ایشالله هم زود خوب بشی و هم وزنت زیاد بشه.
26 خرداد 1392

یواش یواش

 گل من دیگه هر جا میرم دنبالم میای، حتی تو آشپزخونه که بلندتر از سطح سالنه ولی میای بالا، البته هنوز چهاردست و پا نمیری بلند میشی خودتو پرت می کنی جلو... تپ و تپ هم سرت می خوره این ور اون ور و صداتو درمیاره، اما کم کم داری ضد ضربه میشی  دیگه یواش یواش داری برا خودت مردی می شی ها... هلو هم خیلییییییی دوست داری، اینو دیگه به مامانی رفتی، وقتی باردارت بودم عاشق هلو بودم و خیلی هلو می خوردم. البته 3ماه اول نون خشک !!!!!! خیلی دوست داشتم،  خوب اینم یه ویاره دیگه البته از نوع کم خرج و خنده دارش  ولی بقیه دوران بارداری ماشالله تا دلت بخواد خوش اشتهااااااااا بودم... ...
21 خرداد 1392

سرماخوردگی

جمعه شب گلوت یکم خس خس می کرد و یهو آبریزش بینی ت هم شروع شد. دیگه مطمئن شده بودم سرماخوری  خیلی بی قراری می کردی،‌ تا صبح هر یک ساعت به خاطر گلو و بینی ت از خواب بیدار می شدی و گریه می کردی. تا فردا بعداز ظهر هر ٨ ساعت بهت دیفن هیدرامین دادم و شب هم برات سوپ ماهیچه تازه درست کردم و گرم بهت دادم خوردی می خواستم یک شنبه صبح ببرمت دکتر که خدا رو شکر دیدم خیلی بهتری. دیروز هم دوبار برات سوپ ماهیچه بره درست کردم و الان آبریزش بینی و خس خس گلوت خیلی بهتر شده،‌ این اولین سرماخوردگی عمرت بود و ایشالله آخریش هم باشه  از اینکه بینی ت رو پاک کنیم متنفری و روتو برمیگردونی و اصلا اجازه نمیدی، خیلی از این کار بدت میاد ولی باید تمیز ب...
20 خرداد 1392

صبر

الان تقریبا یک هفته شده که پاهای نازنینت زیر پوشک سوخته و من هر بار عوضت می کنم می شورمت و پماد برات میزنم اما هنوز یکم دیگه مونده تا خوب بشی. با اینکه بدجوری سوختی اما آرومی،‌ مثل همیشه. همه از این همه صبر تو تعجب میکنن. حامله که بودم هر روز تا جایی که وقت می کردم سوره والعصر رو میخوندم و وقتی هم که کار داشتم قرآن گوش می کردم. هر شب هم بدون استثنا قلب قرآن (سوره یس) رو برات می خوندم با این نیت که قلب نازنینت پاک و معصوم بمونه تا آخر عمرت. بعد هم که دنیا اومدی تا الان هر وقت شیر می خوری برات والعصر رو می خونم. شاید به خاطر همینه که اینقدر صبور و مظلومی. دیروز رفته بودیم مسجد مبعث پیامبر (ص) بود و جشن و بازم تعریف از ...
17 خرداد 1392